صبح که از خواب بیدار شدم هنوز باران می آمد...
بهار کنارم خوابیده بود، دستم را رویش انداختم و کشاندمش به سمت خودم ، شروع کردم به نوازش موهایش... از این فاصله ی نزدیک نفس هایش را می شمردم و غرق در عطر وجودش شدم؛ چشم هایش را باز کرد و زل زد به چشم هایم که با تمنا نگاهش می کرد...
لبخند زد؛ آن گونه که بهار به درختی که تازه از خواب زمستانی بیدار شده...
من: خشک، بی روح...
او: رسیده و سرشار...
نسیم نگاهش روحم را تازه می کند...
استخوان می ترکانم و شاخه هایم آسمان را نشانه می روند...
گویی روح حیات را باز یافته ام، بهار را در آغوش می گیرم و باهم نغمه ی زندگانی سر می دهیم...
لبهایش را روی لبهایم می گذارد، تازه می شوم...
تنها، من و بهار، در بستری سبز...
احساس می کنم با او وارد بهشت شده ام ... یا شاید او وقتیکه آمده با خودش بهشت آورده است...
تنم گرم می شود، شکوفه های بوسه اش روی تنم سبر می شود.
خون در رگانم جریان می یابد.
همه جا عطر بهار را گرفته است...
نوروز مبارک
مهم اینه که تُنگِ دلت ماهی گُلی داشته باشه
نه این که دلِت تَنگِ ماهی گلی باشه!!
چو غنچه گرچه فرو بستگی ست کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
حافظ
سلام دوستان
با توجه به سالگرد پیروزی انقلاب، قصد داشتم نخستین نوشته های جدی خمار مستی2 را با محوریت بررسی آنچه در سال 57 رخ داد آغاز کنم، این مجموعه نوشته ها آماده شد ولی با توجه به این که پر از نکاتی است که شاید نسل سوم و چهارم انقلاب کمتر شنیده باشد تصمیم گرفتم انتشار آن را برای وقتی بگذارم که تعداد مخاطبین این وبلاگ هم کمی بیشتر شود و شاید از تأثیر گذاری بالاتری برخوردار گردد.
چند شب پیش مراسم اختتامیه ی فیلم فجر برگزار شد و اتفاقاتی افتاد که شاید از نگاه خیلی ها مغفول مانده باشد.... و این بهانه ای بود برای متنی که پیش روی شماست....