خمار مستی /5/

خمار مستی /5/

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
خمار مستی /5/

خمار مستی /5/

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

زندگی...

زندگی خیلی پستی بلندی داره، حواسم را جمع کنم که با پستیاش پست نشم!

سلامی چو بوی خوش آشنایی...


بعد از فیل تر شدن خمارمستی 1 تمام آرشیوم از دست رفت...

بعد از ساختن خمارمستی 2 بلاگفا پوکید و زورش را سر خمار مستی خالی کرد و کلا وبلاگ را با همه پستها و کامنتها نابود کرد...

به شکر ایزد، بخشهایی از وبلاگ فیلتر شده را باز یابی کردم و دو سال از آرشیوم برگشت و در وبلاگ شماره سه گذاشتم... اما اصلا دست و دلم به نوشتن در آنجا نمی رفت ...

آنجا حکم سفارت مملکتی را پیدا کرده بود که از دیوارش بالا رفته و غارتش کرده اند...

باز سازی اش کردم که همیشه ماندگار باشد ولی ترجیح میدهم برای نوشتن خانه ای نو بنا کنم

اینجا...باز بلاگفا...

همانخمارمستی...     

 

  همه عمر برندارم سر ازین خمارمستی  

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی 

 

 

 

اندک اندک جمع مستان می رسند...


حالا بعد از چند ماه کم کم اهالی خمار مستی دوباره دور هم جمع می شوند و هر کامنتی که پای پست ها می خورد و دوستان قدیمی و صمیمی ابراز لطف می کنند انگیزه ام برای آباد نگه داشتن این خراب آباد بیشتر می شود.

در عصر شبکه های اجتماعی و نوشته های خلاصه و مینی مال های عاشقانه و لطیفه های صریح و بی نزاکت، شاید از دیدگاه اکثر اهالی نت گردی و وب گردی، وبلاگنویسی نماد عقب ماندگی و اُمُّلیسم مدرنباشد!!! ولی هنوز هم من اعتقاد دارم که اگر جوجه ماشینی های شکست عشقی خورده ی خود پوچگرا پندار را از جمع وبلاگنویسها بیرون بکشیم و جماعت خود فروخته ی دم و دستگاه تبلیغاتی حاکمیت را از باقی مانده کم کنیم، حاصلش می شود جمعی فرهیخته و عمیق در مسائل مختلف (اعم از سیاست و فرهنگ و فلسفه و ادبیات و هنر و کوفت و زهر مار!!! *) که البته دچار یأس و سرخوردگی از اجتماع شده است و پناه آورده به وبلاگ کم مخاطبی که گوشه های تنهایی اش را با آن پرکند و زندگی مطلوبش را در این آرمانشهر مجازی باز سازد...

حال با این اوضاع و احوال، از رمق افتادن وبلاگنویسی و کمکاری وبلاگنویسان قدیمی مصادف می شود با منقرض شدن این نسل خود خورده و زخمی از بی مهری روزگار...

کاش بشود کمی در اعتلای سطح وبلاگنویسی فارسی بکوشیم و سعی کنیم روزگار درخشان وبلاگنویسی را بازسازی کنیم.

بی شک سطحی نگری یکی از مصائب بزرگ جامعه ی ما در فضای مجازی است و  بی توجهی نخبگان ما به آموزش کارکردهای شبکه های اجتماعی در این سیر قهقرایی بسیار مؤثر بوده است. شبکه های اجتماعی هم مثل خیلی چیزهای دیگر در ایران به افراط افتاد و از رسالت اولیه (و جهانی) خودش دور شد.

همه این ها را گفتم تا بگویم ما وبلاگنویسها باید قدر خودمان را بدانیم، جمعمان را حفظ کنیم و وبلاگهای خوب را به هم معرفی کنیم و با نوشته های یکدیگر آشناتر شویم تا انگیزه مان برای ماندگاری بیشتر شود. نمی دانم ولی شاید بشود با قوت گرفتن دوباره ی وبلاگنویسی و متون قوی و هوشمندانه و به اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی بشود کمی این معصومیت از دست رفته را به دنیای مجازی بازگرداند. شاید روزی که آیندگان خواستند درباره ی یک نسل قضاوت کنند بگویند میراث مجازی نسل شما آرزوهاییست که آن را فریاد زدید و برخی خفه شد... نه گوشی های هوشمندتان که شبها بالای سرتان چشمک میزد و  از آن چیزی برای آیندگان باقی نماند....

 

  • آن زمانها وبلاگ نویسها همه خودشان بودند، ساده، بی ریا، و بامسئولیت امروز همه اهالی دنیای مجازی ماسک هستند! یک ماسک دروغین مسخره!!!!
  • حالاحتما  فک کردید که این همه بد گفتم از شبکه های موبایلی نباید تو وایبر و واتس اپ ولاین و ماین و قس علی هذا عضو باشم؟؟؟ زهی خیال باطل!!! ما که کم الکی نیستیم فقط اینترنت کم می بینیم وگرنه شناگر قابلی هستیم!!
  • خدایی الان در حال خدمت مقدس سربازی و بعده فیلتر شدن وبلاگ قبلی و گم شدن گوشی کذایی، وقتی  یه دفه ردی از بعضی دوستای قدیمی پیدا میکنم کلی خوشحال میشم!!! در همین راستا: شماره موبایل! آدرس ای میل! آی دی فیس بوک! آدرس وبلاگ! جمع میکنیم!!!! دم پایی پاره ... روحی شیکسته!! مس قراضه!!! خریداریم!! 


 

یاد لبخند تو هر دم بَرَد از هوش مرا

جای تو یاد تو تا چند هماغوش مرا؟

آمدی جام شدی، بوسه شدی، کام شدی

نشود این همه ایثار فراموش مرا...

 

                                                           معینی کرمانشاهی 

آزادی کی میایی 1

آقا!!!! زمان دولت پاکدستان که بود یه چماقی بود که ما میگفتیم رو سرمونه!! اگه محدود می شدیم می گفتیم خوب چه توقعی داری از چکمه پوش جماعت؟ ولی الان چی؟ حواستون باشه!! کلیدساز جماعت علاوه بر این که میتونه قفلا رو باز کنه می تونه قفل جدید هم بزنه!!! نمونه ش هم قفلی که زدن رو ورودی خمارمستی قبلی!!!

بگذریم... این سریال گذر از رنجها بود!!!! که آب بسته بودن توش!! مامانم از اولش دنبال می کرد و ما هم دچار توفیق اجباری بودیم که ببینیمش!! بالاخره تموم شد!! آقا اینا زمان شاه که بود همه ش منقلشون به پا بود و کباب میخوردن!!! خوب شما که برنامه میسازی چرا پته ی بقیه برنامه سازا رو می ریزی رو آب؟؟؟ این همه مستند سازای صدا سیما سی سال جون کندن که بگن زمان اون ملعون مردم به خصوص روستاییا داشتن از فقر و بدبختی می مردن و بیت المال صرف جشنای 2500 ساله میشد!!!

والا همین الانش با این شیب ملایم تورم ما اگه بخوایم یه وعده غذایی کباب بخوریم از یه ماه قبلش باید آمار جیبمونا داشته باشیم و دخل و خرجمون رو ریاضتی تنظیم کنیم تا بر اساس الگوهای اقتصاد مقاومتی شاید بتونیم یه حالی به شکممون بدیم!!!! والا...

زیاده گویی کردم، تو ادامه مطلب یه چیزایی نوشتم درباره آزادی!!! البته نه به اون معنای سیاسی که میاد تو ذهنتون، بیاید نگاهمون رو یه خورده محدود تر کنیم و دور و بر خودمون رو ببینیم...

به دردتون میخوره بخونیدش مرسی...


 

ادامه مطلب ...

هنر...

« هنر یک جشن است و جشن هم یک انقلاب و دگرگونی است که حدود و مرزهای تثبیت شده ی قبلی را در هم می شکند، اضداد را جمع و تخالف ها را به هم پیوند می دهد و دستورالعمل دیگری را بر مبنای حماقت و خشونت جایگزین می کند. »

این جملات، از Grzegorz Laszuk است. او یک وکیل، طراح، گرافیست و دیجیتال آرتیست لهستانی است که درک گفته اش هم همچون تلفظ نامش سخت است!!!. او کارگردانیست که پرسپکتیو و زوایای شخصی اش را به مسائل جهان و مخصوصاً از طریق هنر به اشتراک می گذارد.

راستش تا به حال هنر را از دریچه ی یک انقلاب نگاه نکرده بودم، 10 سال پیش که تازه دانشجو بودم و شر و شور جوانی بر عقل گرایی و اندیشه ورزی غلبه داشت، هنر را ابزاری در خدمت اهداف بلند سیاسی اجتماعی و در حد اعلای آن کاتالیزور واکنش دولت-ملت مدرن می پنداشتم، اینک سالها گذشته است و به جفای زمانه کمی از هنر فاصله گرفتم و جز مطالعه و گه گاه طبع آزمایی برای دل خویش چیزی برایم باقی نمانده، شورجوانی مغلوب خِرَد میان سالی(!) شده و هنوز در کشاکش بیخیالیهای مدرن سانتی مانتالیسم قرن بیستمی و اراجیف هجو پسا مدرن ایرانی، هنر برای هنر دلم را می زند و هنر برای جامعه حالم را به هم می زند... حالا در اواخر دهه سوم زندگی هنر را بسیار بالاتر از هنرمند و در گرو جامعه ی دربرگیرنده ی وی می دیدم و تعریفی شایسته تر از این تعریف طراح لهستانی ندیده ام، تعریف را چندین بار خواندم و هر بار نکته ای یافتم، هر جشنی موجبات دگرگونی و نشاط است و این که هنر، نه ابزار دگرگونی، که خود یک انقلاب و دگرگونی است بسیار برایم دلنشین است و تصور این که هنر در هر دوره ای خود توانسته منشأ در هم شکستن مرزها باشد بسیار هیجان انگیز می نماید و با تمام پیش فرضهای ذهنی من همخوانی دارد. اما هیجان انگیز تر از همه جایگزینی دستورالعملی جدید بر مبنای حماقت و خشونت است... همواره هنر علاوه بر ظرافت و لطافت، خشونتی صریح دارد که عصیانی است بر هر آنچه قواعد جامعه بر نوع انسان تحمیل کرده است...

سخن بسیار و مجال کوتاه... شاید فرصتی دیگر بیشتر درباره اش صحبت کردیم...

 

 

  • دیشب خواب بچه های انجمن رو دیدم، وحشیا حمله کردن به مراسم، همه یار دبستانی می خوندن، چشمام دنبال م میگشت ولی انگار که خیالم راحت بود که نیست... میدونستم 5 سال پیش مغولا حمله کردن و از من گرفتنش، منم هرچی رفتم دنبالش نتونستم پسش بگیرم... حالا دوباره مغولا اومدن، همه فرار میکنن، یه گوشه ایستادم، دلم خونه، صدای یار دبستانی میاد... از خواب میپرم و م را نمی بینم...
  • گوشیم رو دزدیدن! حالا با شماره هایی که دیگه ندارمشون چیکار کنم؟؟



راهی  بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

حضرت حافظ